به هر حال براي تدريس در دو مدرسه مشغول به كار شد. دبير ورزش دبيرستان ابوريحان منطقه 14 و معلم عربي در يكي از مدارس راهنمائي محروم منطقه 15 تهران.
تدريس عربي ابراهيم زياد طولاني نشد و از اواسط همان سال ديگر به مدرسه راهنمائي نرفت و حتي نمي گفت كه چرا به آن مدرسه نمي رود. اما يك روز مدير مدرسه راهنمائي آمد و شروع كرد با من صحبت كردن و گفت: "تو رو خدا، شما كه برادرآقاي هادي هستين با ايشون صحبت كنين كه برگرده مدرسه" گفتم: "مگه چي شده؟"
كمي مكث كرد و گفت: "حقيقتش آقا ابراهيم از جيب خودش پول مي داد به يكي از شاگرداش كه هر روز زنگ اول براي كلاس ايشون نون و پنير بگيره! آقاي هادي نظرش اين بود كه اينها بچه هاي منطقه محروم هستن و اكثراً گرسنه مي يان سر كلاس ، بچه گرسنه هم درس رو نمي فهمه".
ولي من بچگي كردم و با ايشان برخورد كردم و گفتم: "نظم مدرسه ما رو به هم ريختي "، در صورتي كه هيچ مشكلي براي نظم مدرسه پيش نيومده بود. بعد هم سر ايشان داد زدم و گفتم: "ديگه اينجا حق نداري از اين كارا بكني.
آقاي هادي هم از پيش ما رفته و بقيه ساعتهاش رو تو مدرسه ديگه اي پركرده حالا، هم بچه ها و هم اولياشون ازمن خواستن كه آقاي هادي رو برگردونم. همه از اخلاق و تدريس ايشون تعريف مي كنن. ايشون در همين مدت كم، براي بسياري از دانش آموزان بي بضاعت و يتيم مدرسه وسائل تهيه كرده بود كه حتي من هم خبر نداشتم. "