حاج محمد رضا طاهری درباره حضورش در جبهه ها می گوید:
سال ۶۱ توفیق شد که به جبهه بروم. رفتنم البته داستانی دارد . آن موقع ۱۳ سال داشتم. قبل از جبهه در محله قدیمیمان، نازیآباد هیأتی داشتیم؛ همین هیأت «حسینجان» که آن وقت در نازیآباد برقرار بود و حاج ناصر ارضی (برادر حاج منصور) این هیأت را میگرداند.
خود ایشان صحبت میکرد و بعد هم من و دیگر دوستان میخواندیم. از دل همان هیأت، ۲۳ نفر از بچهها جمع شدیم که به جنگ برویم. اولین خواندنم در جبهه هم داستان جالبی دارد که برایمان دردسرساز شد. یک آقایی با ما به جبهه آمده بود که خیلی آدم سادهای بود و ما خودمان از آمدن او متعجب بودیم. این بنده خدا در اولین برنامه هیأت ما در جبهه شرکت کرد. ما هم آن شب همه بچههای فرماندهی گردان را دعوت کرده بودیم.
توی گردان مقداد خیلی فرمانده بود که هر کدامشان بعداً فرمانده یک گردان شدند، اما همهشان در گردان ما جمع بودند. ما اینها را هم دعوت کرده بودیم. روضه خواندیم و بعد شروع کردیم به سینهزنی. تازه این دم «حسین جان» حاج آقا منصور که با هروله میخواندند، راه افتاده بود و بچهها شروع کردند به هروله کردن. برای فرماندهان گردان هم تازگی داشت و مبهوت مانده بودند. چون از اول جنگ تهران نبودند و هنوز در همان فضای سینهزنی سنتی و ضربهای سنگین مثل «شیر سرخ عربستان» بودند که مرحوم مهدی خندان برایشان میخواند. خلاصه بچهها هروله میکردند و آن بنده خدا هم سرش را به این طرف و آن طرف میزد و غش کرد. این شد که صبح همهمان را از گردان اخراج کردند.
خیلی زحمت کشیده شد تا این سبک نوین مداحی در آن سالها و در جبهه جا بیفتد. سالهای آخر جنگ هنوز بعضیها به ما متلک میگفتند و به این نوع خواندن انتقاد داشتند. الآن هم فرقی نکردهام، اما واقعاً بعضی وقتها حسرت آن روزها را میخورم، همان جمعهای سی ـ چهل نفره. الآن بعضی از نوارهایش را دارم که مثلاً دارم دعای توسل میخوانم و صدای گریههای صادقانه بچهها نمیگذارد. آنها واقعاً ناله میزدند و اشک میریختند. فرقی که الآن با آن روزها دارد، این است که کمی فضایمان گستردهتر شد و وظیفهمان سنگینتر؛ وگرنه جایگاهها تغییری نکرده است؛ من همانم که بودم.”