قسمت این بود بال و پر نزنی
مرد بیمار خیمه ها باشی
حکمت این بود روی نی نروی
راوی رنج نینوا باشی
**
چقدر گریه کردی آقاجان
مژه هایت به زحمت افتادند
قمری قطعه قطعه را دیدی
ناله هایت به لکنت افتادند
**
سربریدند پیش چشمانت
دشتی از لاله و اقاقی را
پس گرفتید از یزید آخر
علم با شکوه ساقی را !؟
**
کربلا خاطرات تلخی داشت
ساربان را نمی بری از یاد
تا قیام ِ قیامت آقاجان
خیزران را نمی بری از یاد
**
خون این باغ، گردن ِ پاییز
یاس همرنگ ارغوان می شد
چه خبر بود دور ِ طشت طلا
عمه ات داشت نصف ِ جان می شد
**
کاش مادر تو را نمی زایید!
گله از دست ِ زندگی داری
دیدن آب ، آتشت می زد
دل خونی ز تشنگی داری
**
تا نگاهت به دشنه ای می خورد
جگرت درد می گرفت آقا
تا جوانی رشید می دیدی
کمرت درد می گرفت آقا
**
جمل شام پیش ِ رویت بود
خطبه ات تیغ ذوالفقارت بود
«السلام علیک یا عطشان»
ذکر لبهای روضه دارت بود
**
پدرت خواند از سر نیزه
تا ببینند اهل قرآنی اید
عاقبت کاخ شام ثابت کرد
که شما مردمی مسلمانی اید
**
سوخت عمامه ات، بمیرم من
سوختن ارث ِ مادری شماست
گرچه در بندی از تو می ترسند
علتش خوی ِ حیدری شماست
**
خون خورشید در رگت جاری
از بنی هاشمی، یلی هستی
دستهای تو را به هم بستند
هرچه باشد توهم علی هستی
**
کاش می مُردم و نمی خواندم
سر بازارها تو را بردند
نیزه داران عبای دوشت را
جای سوغات کربلا بردند
وحید قاسمی
دل سوخته، شبیه دل خیمه ها شده
مانند پاره پیرهنی نخ نما شده
دارم هنوز بر سرم عمامه ای که سوخت
بغض گلوی سوخته ام بی صدا شده
دارم به روی گردن خود دست می کشم
دیدم که زخم کهنۀ سر بسته وا شده
با یاد شام سینۀ من تیر می کشد
این سینه زخم خوردۀ آن کوچه ها شده
وای از کمان و حرمله و نیش خند او
وای از رباب و اصغرِ از نی رها شده
دیدم طنابِ دورِ گلوی رقیه را
زنجیر داغ، مرحم یک زخم پا شده
مانند خواهرم کمرم درد می کند
گویی که مهرۀ کمرم جا به جا شده
مسعود اصلانی
آفتاب لب بامم، پدرِ گریه منم
علی اوسطم و پیر عزا و مَحنم
قسمت این بود که با گریه شوم هم بیعت
یادگاریِ غریبِ پدری بی کفنم
آب شد پیکر من از غم دروازه شام
ردی از سلسله ها هست به روی بدنم
یوسفی بودم و از حادثه یعقوب شدم
پسر خسته دل کشته بی پیرهنم
ابکی ابکی لحسین بن علی العطشان
شهرۀ شهر شده گریه دشمن شکنم
کاش در لحظه دفن پدرم می مردم
آن که بوسید چو عمه رگ حلقوم، منم
شیرم از حیلۀ روباه ندارم باکی
من که دل گرم به خون خواهی ابن الحسنم
قبلهٔ گریه کنان همه عالم هستم
آخرین غصه جان سوز محرم هستم
رمقی نیست در این پای پر از آبله ام
بی قیام است چو زینب همه شب نافله ام
کمرم را غم شش ماهه برادر تا کرد
کشته ام کشتۀ تیر سه پر حرمله ام
ای پدر دل ز فراق تو به جان آمده است
مثل زهرای حرم خسته ازین فاصله ام
تا به کی زار زدن یاد تن نحر شده؟
شاهد سوختهٔ سوختن قافله ام
آتش از این تن بیمار خجالت نکشید
هم تنم سوخت وَ هم این دل پر از گله ام
در چهل روز فقط خوردن خون کارم بود
شد شکسته همه شب حرمتم و نافله ام
اربعینی به دلم غربت و غم نازل شد
من حسینی شدم و عمه ابوفاضل شد
محمد حسین رحیمیان
باز گریان غم هم نفسی باید شد
زائر مرغ غریب قفسی باید شد
باز یک عده جفا ، زخم روی زخم زدند
از قضا باز عزادار کسی باید شد
**
باید امشب همه از شوق پر و بال شویم
تا عزادار عزادار چهل سال شویم
کاسه ای اشک بگیریم روی دست وَ بعد
راهی روضه ی پیغمبر گودال شویم
**
آن کسی که همه اش گریه ی عاشورا بود
آب می دید به یاد جگر سقا بود
چشمایش همه شب هیأت واویلا داشت
تا نفس داشت فقط گریه کن بابا بود
**
زهر نوشید وَ تب کرد محیط جگرش
گُر گرفت از عطش و سوخت همه بال و پرش
خشک شد جُلگه ی لبهاش و با خشکی لب
روضه می خواند به یاد لب خشک پدرش
**
آن کسی که خود خورشید به پایش افتاد
ناگهان رعشه بر اندام رسایش افتاد
ضعف شد چیره و زیر بغلش خالی شد
از روی شانه ی افتاده عبایش افتاد
**
وای از ریش سپیدش که حنایی شده بود
ناله اش گفتن اسمی سه هجایی شده بود
دم مغرب افق شهر مدینه اما
جهت قبله ی او کرب و بلایی شده بود
**
این هم از ماهیت نفس نفیس خاک است
سر آقا به روی دامن خیس خاک است
همه اش سجده شده مثل پدر در گودال
خاک سجاده و سجاد انیس خاک است
**
گاه آهسته فقط وای برادر می خواند
لب تشنه «قتلوا» بود که از بَر می خواند
اشک می ریخت وَ هر آینه می گفت حسین
تا دم مرگ فقط روضه ی حنجر می خواند
**
تلخی زهر به کامش عسل و قند آمد
بر لب پر ترکش مطلع لبخند آمد
جلوی چشم ترش کرببلا ظاهر شد
یا اَبِ یا اَبِ گفت و نفسش بند آمد
سعید توفیقی
ذکر مصیبت میکند: الشام الشام
تا یاد غربت میکند: الشام الشام
منزل به منزل درد و داغ و بی کسی را
یک جا روایت میکند: الشام الشام
موی سپید و چهره ای در هم شکسته
از چه حکایت میکند: الشام الشام
هر روز با اندوه و آه و بی شکیبی
یاد اسارت میکند: الشام الشام
در این دیار پُر بلا هر کس به نوعی
عرض ارادت میکند: الشام الشام
یک شهر چشم خیره وقت هر عبوری
ابراز غیرت میکند: الشام الشام
هر سنگ با پیشانی مجروح خورشید
تجدید بیعت میکند: الشام الشام
قرآن پرپر روی نیزه غربتت را
هر دم تلاوت میکند: الشام الشام
قلب تو را یک مرد رومی با نگاهش
بی صبر و طاقت میکند: الشام الشام
هر جا که دارد خوف از جان تو، عمه
خود را فدایت میکند: الشام الشام
جان می دهی وقتی به لبهایی مقدس
چوبی جسارت میکند: الشام الشام
کنج تنوری حنجری آتش گرفته
ذکر مصیبت میکند: الشام الشام
یوسف رحیمی
با ما بگو ز تسویه ی بی مرام ها
از چشم هرزه و نظر ازدحام ها
دیدم محاسن تو ز خونت خضاب شد
از بس که سنگ خورده ای از پشت بام ها
گویا شبیه شهر مدینه به کوفه هم
با خنده داده اند جواب سلام ها
تا نام فاطمه ز دهان شما پرید
گویا دوباره تازه شده انتقام ها
نا مردمان کوفه فراموششان شده
از آن سفارشات و از آن احترام ها
با تازیانه بر تن اطفال می زدند
بس وحشیانه پیش نگاه امام ها
«مسلم» به پای غربت مولا قیام کن
دیگر بس است صحبت خود را تمام کن
هاشم طوسی
کاش ما هم کبوترت بودیم
آستان بوس محضرت بودیم
کاش با بال های خاکی مان
لااقل سایه گسترت بودیم
کاش ما هم به درد می خوردیم
فرش قبر مطهرت بودیم
کاش می سوختیم از این غربت
شمع بالای بسترت بودیم
کاش می شد که مَحرمت بودیم
عاشقانه ابوذرت بودیم
کاش در کوچه ی بنی هاشم
پیش مرگان مادرت بودیم
کاش ماه محرمی آقا
یک دهه پای منبرت بودیم
کاش می شد که گریه کن های …
…. روضه ی تیغ وحنجرت بودیم
کاش می شد که سینه زنهای
نوحه ی گریه آورت بودیم
کاش در روز تشنگیِ محشر
باده نوشان ساغرت بودیم
در قیامت به گریه می گوییم:
کاش…ای کاش..نوکرت بودیم
وحید قاسمی
یعقوب کربلا چه قدر گریه میکنی
از صبح زود تا به سحر گریه میکنی
یعقوب را که غصه ی یوسف شکسته کرد
داری برای چند نفر گریه میکنی
وقتی که چشمهات می افتد به معجری
حق داری ای عزیز اگر گریه میکنی
این طفل را به جان خودت اب داده اند
دیگر چرا میان گذر گریه میکنی
از صبح تا غروب فقط نیزه میزدند
داری به قتل صبر پدر گریه میکنی
چشمت چرا ضعیف شده بی رمق شده
یعقوب کربلا چقدر گریه میکنی ؟
بادیدن اسیر کجا میرود دلت
بادیدن فقیر کجا میرود دلت
علی اکبر لطیفیان
از روزهای قافله دلگیر می شوی
هر روز چند مرتبه تو پیر می شوی ؟
در شام شوم زخم زبانها چه می کشی ؟
کز روشنای عمر خودت سیر می شوی
زخمی ست لحظه های تو مانند پیکرت
از بس اسیر طعنه زنجیر می شوی
آیات صبح از لب قرآن شنیدنی ست
در کوچه های شام که تکفیر می شوی
خون جگر که می خوری از دستِ درد و داغ
بی تاب بغضهای گلوگیر می شوی
با آه آهِ روضه ما ای امام اشک
در هر نگاه آینه تکثیر می شوی
خون گریه می شوی تو و تا آخر الزمان
از چشمها همیشه سرازیر می شوی
یوسف رحیمی
این زهر، دردی از تب دردم دوا نکرد
هیچ عقده ای از این گلوی بسته وا نکرد
آنچه که آرزوی من آن بود آن نشد
سی سال دیر آمد و فکر مرا نکرد
طوفان گرفت و دار و ندارم به باد رفت
روزی که غم وزید و به ما جز جفا نکرد
غم های من ز عصر مصیبت شروع شد
وقتی که دشمن آمد و رحمی به ما نکرد
در گیر و دار غارت معجر ز دختران
خلخال و گوشواره ای آرام وا نکرد
عمه رسید و گفتم “علیکن باالفرار”
یعنی کسی ز آل پیمبر حیا نکرد
از کربلا به کوفه و از کوفه تا به شام
دشمن ز بی حیایی و ظلمی ابا نکرد
اما میان این همه رنج و غم وبلا
جایی تلافی ستم “شام” را نکرد
بازار داغ برده فروشی شامیان
داغی به دل گذاشت که کرب و بلا نکرد
در بین کوچه های یهودی نشین شهر
ما را کسی به اسم مسلمان صدا نکرد
دیدم میان بزم شراب حرامیان
چوبی که دو لب پدرم را رها نکرد
عمری به یاد این همه غم سوختم ولی
این زهر، دردی از تب دردم دوا نکرد
محمد علی بیابانی
این امامی که چنین سلسله بر پا دارد
به خـداونـد قسم دست توانا دارد
گرچه از گردن آزردۀ او خون ریـزد
در ره عشـق دل و جـان شکیبا دارد
چهره اش سرخ شده گر چه ز خون جگرش
نور توحیــد در آئینــۀ تقــوا دارد
آسمان از شـرر آه دلش می سـوزد
ناله اش سخت اثر در دل خارا دارد
اشک بر غربت و تنهائی او می ریـزد
این هـلالی که سر نیـزه تماشا دارد
لحظه هایش همه پر شورتر است از شب قدر
بر لبش زمـزمه ای دارد و احیا دارد
در ره دوست به تقدیر خداوند رضاست
با خداونـد تو گوئی سـر سـودا دارد
گاه بر عترت یاسین نگهش دوخته است
گه نظـر بر سـر ببـریـدۀ بابا دارد
شامیان! شرم نکردید ز حق؟ بر سرتان
آسمان گر که شـرر بار شود جا دارد
هر چه خاکستر و آتش به سر او ریزید
شمع از سوختن خویش چه پروا دارد
هیچ دانید چه کس زیر غل و زنجیر است
آن که اعجـاز از او عیسی و موسی دارد
هر که امروز «وفائی» ز غمش گریه کند
چــه غمی در دل خود از غم فـردا دارد
سید هاشم وفایی
روزی که بسته در غل و زنجیر می شدی
زخمی ترین تراوش تقدیر می شدی
هفت آسمان کنار تو در حال گریه بود
وقتی درون خیمه زمین گیر می شدی
مأمور صبر بودی و در ظهر کربلا
انگار از وجود خودت سیر می شدی
دشمن خیال کرد که تنها شدی ولی
در چشم خیس قافله تکثیر می شدی
حالا سوار ناقه ی عریان، قدم، قدم
با هر نگاه سمت حرم پیر می شدی
مسعود یوسف پور
مانده بر دوش زمین ، رنج مسیر سفرت
آسمان هم شده با گریه ی خود نوحه گرت
سفر کوفه و دروازه ی ساعات و حلب..
چه سفرها… چه سفرها که نکرده ست سرت!
مجلس شام و تنور و طبق و تشت طلا..
چند تابوت ..که افتاده به آنها گذرت؟
کوهی از درد :سراسیمه دوان است پی ات
رودی از ناله سرازیر شده پشت سرت
راه افتاده به تشییع سرت، شهر به شهر
پابه پای تو نسیمی که شده همسفرت
می روی…بر دل گلهای جهان خواهد ماند
داغ هفتاد و دو پروانه ی بی بال و پرت
…
آه دریا ! چه گذشته ست به روزت که چنین
مانده بر دوش زمین رنج مسیر سفرت؟
مریم سقلاطونی
بعد از آن واقعه ی سرخ، بلا سهم تو شد
پیکر سوخته ی کرب و بلا سهم تو شد
بعد از آن واقعه هفتاد و دو آیینه شکست
ناگهان داغ دل آینه ها سهم تو شد
بعد از آن واقعه آشوب قیامت برخاست
بر سر نیزه سر خون خدا سهم تو شد
بعد از آن واقعه خون جوش زد از چشمانت
خطبه ی اشک برای شهدا سهم تو شد
بعد از آن واقعه در هروله ی آتش و خون
در شب خوف و خطر خطبه ی «لا» سهم تو شد
بعد از آن واقعه در فصل شبیخون ستم
خوردن زخم ز شمشیر جفا سهم تو شد
خیمه ی نور تو در فتنه ی شب سوخت ولی
کس نپرسید که این ظلم چرا سهم تو شد
بعد از آن واقعه، ای زینت سجاده ی عشق
از دلت آینه جوشید، دعا سهم تو شد
بعد از آن واقعه، ای کاش که می مردم من
مصلحت نیست بگویم، که چه ها سهم تو شد
بعد از آن واقعه ی سرخ ، حقیقت گل کرد
کربلا در تو درخشید، خدا سهم تو شد
رضا اسماعیلی
مثل ابــر بهــار می گرید
دائـمـــاً زار زار می گرید
رهبر انقلاب گریه کنــان
با دلی داغــدار می گرید
گریه اش کاخ ظلم را لرزاند
بس که با اقتدار می گرید
تــا درخت قیـــام بر بـدهد
می شود جویبار، می گرید
هر امامی رســالتی دارد
به همین اعتبــار می گرید
با سلاح بکـاء و دست دعا
در یمین و یســار می گرید
وارث زخم های عاشــورا
در غم یک تبـــار می گرید
آب افطار او مضــاف شده
بس که این روزه دار می گرید
تا که طفـل رضیــع می بیند
در غــم شیـــرخوار می گرید
صبح تا شــام یاد غصهٔ شام
بی حد و بی شمـار می گرید
شادی اهل شـام را غم کرد
چه قــدر گریــه دار می گرید
یــاد تـاراج روســـری ها و
غــارت گوشـــوار می گرید
یک طرف چشم هرزه و یک سو
بــانـوی بـاوقــــار ، می گرید
تا می افتد سری ز نی، او از
خنـدهٔ نیـــزه دار می گرید
مصطفی هاشمی نسب
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم مو به مو
از خار،گرچه گرد حرم پاک کرده ای
تا شام و کوفه راه درازی است پیش رو…
خون ؛گوشواره ها زده بر گوشهایمان
صد بغض مانده جای گلوبند در گلو
تنها گذاشتیم تنت را و می رویم
اما سر تو همسفر ماست کو به کو
بی تاب نیستیم…خداحافظت پدر..
بی آب نیستیم …خداحافظت عمو
محمدمهدی سیار